نشست های  کتابخانه ای استان زنجان

 

*شماره نشست:58 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آذر ماه98

*کتاب: موش موشی عجول * نویسنده: علاء  جعفری *معرفی‌کننده : بیتا عزیزخانی

* ناشر: حدیث نینوا * سال نشر: 1389 *موضوع: علوم خالص  

 

متن معرفی.

روزی روزگاری درون تنه ی درخت خانواده ی موشی زندگی می کردند . روزی مادر خانواده به دخترش موش موشی نگاه کرد و گفت من به صحرا می روم تا غذا بیاورم . تو در را روی کسی باز نکن و بیرون نرو چون شنیده ام گربه ای وحشی در جنگل می گردد . موش موشی گفت چشم و مادرش رفت . چند ساعتی در انتظار نشست و بعد به بیرون رفت . نگاهی به دور و برش کرد و دید که کسی نیست . شروع به بازی کرد بعد از چند دقیقه صدای عجیبی شنید . برگشت و گربه ی وحشی را دید . پشتش را کرد و چشمش را بست و تسلیم شد . ناگهان احساس کرد در آسمان است که دید دارکوب همسایه او را نجات داد . دوباره پا به دنیا گذاشت و با عذرخواهی مادر را در آغوش گرفت . 

 

*شماره نشست:58 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آذر ماه98

*کتاب: روباه و گرگ بدجنس * نویسنده: محمود پوروهاب *معرفی‌کننده : محمد طاها عزیزخانی

* ناشر: عروج اندیشه  * سال نشر: 1388 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . روباه و گرگ دنبال شکار بودند . گرگ گفت نمی دانم به شما روباه ها می گویند حیله گر . روباه گفت : ولی از هر کس بپرسی می گویند روباه ها با هوش هستند . خلاصه گرگ عصبانی شد و گردن روباه را گاز گرفت و گفت که که باهوش و نترس است . روباه گفت ببخشید من اشتباه کردم شما . روباه گفت من یک پیشنهاد دارم گرگ گفت چه پیشنهادی ؟ من یک کشاورز را می شناسم که درخت آلبالو و گردو و بادام دارد و کلی مرغ و خروس دارد و خودش هم شب برمی گردد . گرگ گفت پس چرا از اول نگفتی ؟ خلاصه رسیدند گرگ گفت : اینجا که کلا نرده است .روباه گفت یکی از نرده ها شکسته بیا از آنجا می رویم . رفتند و تا نشستند خوردند اما روباه کم می خورد . باغبان پیدایش شد و هر دو پا به فرار گذاشتند . روباه از نرده رد شد و رفت پشت تنه ی درخت . اما گرگ آنقدر خورده بود نتوانست رد شود . و باغبان با بیل آنقدر زد که همه جای گرگ کبود شد و روباه گفت : حالا روباه ها زرنگ هستند یا گرگ ها . من به عاقبت کار فکر کردم اما تو آنقدر فکر غذا بودی که به عاقبت کارت فکر نکردی . گرگ گفت مگر دستم به تو نرسد و روباه رفت و رفت و به گرگ خندید .

 

 

*شماره نشست:58 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آذر ماه98

*کتاب: ی در قصر * نویسنده: محمود پوروهاب *معرفی‌کننده : حسین عزیزخانی

* ناشر: عروج اندیشه * سال نشر:  1388 *موضوع: ادبیات

 

متن معرفی.

روزی روزگاری انوشیروان پادشاه ساسانی در قصر خود جشنی گرفت و همه را مهمان کرد . کنیزان با آوردن میوه و شیرینی و شربت از مهمانان پذیرایی کردند . پادشاه هم که کنار وزیر مشغول گفت و گو بود . ناگهان دید خدمتکار پیری بعد از خوردن شربت جام را زیر لباسش پنهان و با خود گفت شاید این پیر مرد وضع خوبی نداشته باشد . خدمتکاران جام های خالی را جمع کردند و متوجه شدند که یکی از جامها نیست . یکی از غلام ها با صدای بلند گفت هر که جام طلا را برداشته پس بدهد . پادشاه به آن غلام گفت دنبال آن جام نگردید چون کسی که برداشته پس نخواهد داد . پس از یک هفته پادشاه موقع خوردن نهار می خواست دستهایش را بشوید . پادشاه به خدمتکار نگاه کرد همان خدمتکار پیر بود . خدمتکار لباس زیبایی پوشیده بود . پادشاه لبخندی زد و آهسته گفت . آن لباس را با پول جام طلا ه . خدمتکار خیلی خجالت کشید و گفت من محتاج بودم و صدتا چیز دیگر با آن م . پادشاه متوجه شد که آن پیر مرد محتاج بوده پس دستور داد تا هزار مثقال طلا به او بدهند .  

 

*شماره نشست:58 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آذر ماه98

*کتاب: شتر مو قرمز * نویسنده: علی باباجانی *معرفی‌کننده : علی عزیزخانی

* ناشر: براق * سال نشر: 1385 *موضوع: دین

 

متن معرفی.

قوم ثمود بسیار ثروتمند و دارای باغ و زمین و دام‌های زیادی بوده‌اند و بسیار علاقمند به زندگی دنیا. بسیار خوشگذران و عیاش بوده‌اند و از حیث مذهب بت‌پرست. در نتیجه خداوند پیامبری را به نام صالح؛ که از فامیل و طایفه خودشان بود برای هدایت ایشان برانگیخت . حضرت صالح به قوم خود فرمود: ای قوم من! خدای یگانه را پرستش کنید که جز او خدایی نیست. خداوند به حضرت صالح (ع) وحی فرمود که برای آزمایش آن ها شتری می فرستیم، شتری که از دل کوه بیرون می آید . مدتی به همین صورت گذشت تا این که این موضوع بر آن قوم بی ایمان و بت پرست سنگین آمد و آن را سبب محرومیت خود از آب و همچنین موجب خفت و خواری خود پنداشتند. آن گاه بزرگان و ثروتمندان قوم ثمود با یکدیگر م کردند و تصمیم گرفتند آن شتر را بکشند . عذابی که خداوند بر قوم ثمود فرستاد بسیار عجیب و هولناک بود. عذاب هنگامی نازل شد که همگی در خواب بودند. ناگهان زلزله ی شدیدی آن منطقه را لرزاند به طوری که از خواب بیدار شدند اما آن ها فرصت نکردند که از خانه های خود خارج شوند زیرا صاعقه ای بسیار شدید و با صدایی وحشتناک فرود آمد. زلزله از یک طرف و صاعقه از طرفی دیگر به آن ها فرصت تصمیم گیری نداد. اگر کسی فردای آن روز به آن منطقه می آمد فکر نمی کرد کسانی در این جا زندگی می کردند و خانه هایی وجود داشته؛ چون نه از مردم خبری بود و نه از خانه ها؛ اما حضرت صالح (ع) و ایمان آورندگان با معجزه ی الهی نجات یافتند و به زندگی خود ادامه دادند.

 

روباه ,پادشاه ,نشست ,خدمتکار ,عزیزخانی ,*موضوع ,*شهرستان ابهر*كتابخانه ,*ماه برگزاري , متن معرفی ,حضرت صالح ,*موضوع ادبیات ,1388 *موضوع ادبیات ,محمو منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

P 3 0 - N E T نوشته های خاص Ꭼ♡Ꭺ تری دی پانل - تری دی پنل karait edexessay King band