نشست های  کتابخانه ای استان زنجان

 

*شماره نشست:56 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آبان ماه98

*کتاب: قصه هایی از بانو فاطمه (ص) خانه ی دوستی * نویسنده: حسین فتاحی  معرفی‌کننده : مریم دودانگه

* ناشر: قدیانی – کتابهای بنفشه * سال نشر: 1394  *موضوع: دین

 

متن معرفی.

امام حسن و امام حسین (ع) بیمار بودند . پیامبر خدا (ص) به خانه ی دخترش رفت چون دلش برای نوه هایش تنگ شده بود . ایشان آنها را خیلی دوست داشت . ایشان به خانه ی دخترشان رفتند و دیدند که آنها بیمار هستند . نذر کرد که همگی روزه بگیرند تا آنها خوب شوند . آنها با هم روزه گرفتند و وقتی می خواستند افطار کنند ناگهان در خانه باز شد و فقیری که گرسنه بود به پیامبر (ص) گفت که من گرسنه ام و نان می خواهم . همه نان هایشان را به او دادند و افطارشان را با آب گذراندند . روز بعد که می خواستند افطار کنند فقیری آمد و باز غذایشان را به او دادند و گرسنه خوابیدند . فرشته  ی خدا آمد و به پیامبر (ص) گفت تو وقتی به آن دو فقیر کمک کردی خداوند از تو راضی شد و حال نوه هایت خوب خواهد شد .

 

*شماره نشست:56 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آبان ماه98

*کتاب: غرور و ثروت  * نویسنده: شرکت سیمای نور کوثر  معرفی‌کننده : محنا رجبی

* ناشر: براق * سال نشر: 1386 *موضوع: دین  

 

متن معرفی.

در یکی از روزهای گرم مدینه که کمتر کسی در زیر نور خورشید توقف می کرد . پیامبر (ص) به همراه تعدادی از مسلمانان در مسجد نشسته بودند و در مورد اخلاق اسلامی صحبت می کردند . در این هنگام یکی از ثروتمندان مدینه که لباس تمیز و قشنگی به تن داشت وارد مسجد شد و به پیامبر (ص) و دیگران سلام کرد . پیامبر (ص) و یارانش نیز جواب سلام او را دادند . پس از مدت کوتاهی یک مرد فقیر نیز به مسجد وارد شد . لباسهای مرد فقیر کهنه و وصله خورده بود . مرد فقیر سلام کرد و پیامبر (ص) و دیگران نیز جوابش را دادند و به او خوش آمد گفتند . هنگامی که مرد خواست در کنار مرد ثروتمند بنشیند مرد ثروتمند که انسان مغروری بود لباسهای خود را جمع کرد تا کثیف نشوند . پیامبر (ص) که از رفتار مرد ثروتمند بسیار ناراحت شده بود رو به او کرد و فرمود : آیا ترسیدی چیزی از لباس این مرد فقیر به لباست بچسبد که آن را جمع کردی ؟ مرد ثروتمند که تازه متوجه متوجه رفتار خود شده بود با اضطراب گفت : نه رسول الله . ایشان فرمودند پس چرا اینگونه رفتار کردی مرد ثروتمند با خجالت گفت ای پیامبر حاضرم برای جبران خطایم نصف مالم را به او بدهم . ولی مرد فقیر قبول نکرد و گفت می ترسم من نیز مانند تو مغرور شوم . 

 

*شماره نشست:56 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آبان ماه98

*کتاب: ملاقه ی تنبل داستان جیغ تند فلفلی * نویسنده: سرور کتبی  معرفی‌کننده : نازنین زهرا دودانگه

* ناشر: قدیانی * سال نشر: 1389 *موضوع: ادبیات  

 

متن معرفی.

یکی بود یکی نبود دختر کوچولویی بود که فقط جیغ می زد . یک روز دختر رفت توی آشپزخانه تا غذا بخورد دید از غذا خبری نیست جیغ بلندی کشید از صدای جیغ دختر قاشق های چای خوری ترسیدند از ترس به استکان چای خوردند . کفگیر که ترسیده بود لیز خورد و افتاد ته دیگ . تازه داشت ترس همه می ریخت که دختر جیغ دیگری کشید . رنده که از همه شجاع تر بود گفت منم منم رنده منم می دانم با تو چکار کنم . تا دختر جیغ سوم را کشید رنده بالا پرید و جیغ سوم را رنده کرد . رنده جیغ اول را درشت رنده کرد . بعد جیغ را ریز ریز کرد . ریزه های جیغ روی زمین ریخت . زمین پر از خرده جیغ شد . دیگ گفت مواظب باشید خرده جیغ ها توی پایتان نرود . همه گفتند زمین پر از خرده جیغ شد حالا باید چکار کنیم . جارو جلو دوید و با خاک انداز جیغ ها را جمع کرد و توی سطل زباله ریخت . ریزه ها انقدر تیز بودند که انگار فلفل خورده بود  . شروع کرد به بالا و پایین پریدن و آنقدر پرید تا بوی پیاز و ماست و همه ی غذاها با هم قاطی شد و هوا را پرکرد . دختر دماغش را گرفت و گفت پیف چه بویی و بیرون رفت همه گفتند آخی راحت شدیم بعد کیسه زباله را گره زدند و بیرون انداختند .

 

*شماره نشست:56 *شهرستان: ابهر*كتابخانه:   باقرالعلوم (ع) *ماه برگزاري: آبان ماه98

*کتاب: نهنگ مهربان * نویسنده: طاهره نیازمند معرفی‌کننده : نازنین دودانگه

* ناشر: براق * سال نشر: 1385 *موضوع: دین

 

متن معرفی.

حضرت یونس (ع) در شهر نینوا زندگی می کرد و در آنجا به پیامبری برگزیده شده بود . ولی مردم بت پرست بودند و به حرف های ایشان گوش نمی دادند تا اینکه ایشان از خدا خواستند تا برای این قوم عذاب بفرستد و خودشان از شهر خارج شدند و سوار کشتی شدند در راه طوفان سهمگینی رخ داد آنها تمام وسایلشان را در آب ریختند و بعد تصمیم گرفتند تا یک نفر را به قرعه داخل آب بیندازند سه بار قرعه زدند و هر سه به نام حضرت یونس (ع) شد در آخر ایشان را داخل آب انداختند و نهنگ ایشان را به داخل شکمش قورت داد و ایشان در دل نهنگ به راز و نیاز پرداخت و نهنگ که ماموریت داشت تا ایشان را سالم به ساحل برساند در ساحل آزادشان کرد و دیدند که قومشان هم ایمان آوردند و او را به پیامبری خود قبول کردند . 

ایشان ,پیامبر ,فقیر ,نشست ,دختر ,رنده ,آبان ماه98*کتاب ,*شهرستان ابهر*كتابخانه ,برگزاري آبان ,*ماه برگزاري , *شماره نشست منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هتل های کیش ❀ دختر غریبه با طعم گوجه سبز قرمز ❀ مجری پخش زنده رویداد ها لایسنس نود 32 - آپدیت نود 32 - یوزرنیم و پسورد نود 32 دعوت به نماز ویکی بوک | Wiki Book دندانسازی محلات مقالات طراحی آرم و نشانه